در آستانه ورود به هفته پر خیر و برکت دفاع مقدس بیت الزهرا (س) به جمع آوری چند خاطره از شهدای عزیز دفاع مقدس پرداخته که ان شالله با یادگیری و الگوسازی زندگی شهدا ما هم ذره ای از دین سنگینشان را ادا کنیم.
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی*... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**
منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي
كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد
و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي
گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ،
براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت
نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می شدم! آخه بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارک مون می شد ، کسی به ما نمی گفت که او را به کابین آورده یا تحویل بگیریم.
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران».
«...فکر می کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر «مصطفی چمران» در یکی از
پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به
کابین آورده و به اصطلاح تحویل اش بگیرید! من به شخصه نخستین باری بود که
با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می شدم! آخه بالاترین مقام
رسمی هم که سوار قارقارک مون می شد ، کسی به ما نمی گفت که او را به کابین
آورده یا تحویل بگیریم . معمولآ به خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی
شخصی رو به کابین دعوت می کردیم . اما عجیب تر آن که وقتی «لودمستر»
هواپیما از آقای دکتر خواهش می کنه که به کابین تشریف بیاره ، او با
بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود جایم همین پایین راحت است.
حس کنجکاوی ام باعث شد تا خودم از او دعوت کنم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و
خودم رو معرفی کردم ، صلابت خاصی در چهره اش دیدم . کلام او که با سادگی
خاصی ادا می شد به دل می چسبید،خلاصه دست او را گرفته و به کابین آوردم و
این اولین باب آشنایی ام با او بود.
بعد ها هر وقت او را در مأموریت هایم می دیدم ، انگار که سال ها همدیگر را
می شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر را در اغوش می گرفتیم .بدین سان دوستی
من با شهید چمران آغاز شد.
طولی نکشید که به عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش را بخواهید بعد از این
انتصاب دیگه کم تر سعی می کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش را
جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط را پاچه خواری تصور کنند!
اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه
رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر چمران با خانم جوانی پای هواپیما
اومد .در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی
گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هر دوی آن ها را به کابین هواپیما دعوت
کردم .
هنوز «تیک آف» نکرده
بودیم . دکتر مرا به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل لبنان
بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدا بیامرز
از کیف دستی اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل
جلدش است . بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و
گفت چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش . نام کتاب
«سیمای پاسدار» بود . وقتی به جلدش نگاه کردم دیدم نوشته «تقدیم به دوست
بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و ...»
انگار همین دیروز بود.یادمه همسر دکتر چمران به من گفت؛ خیلی حوصله ام در
کاخ نخست وزیری سر می رود. کسی همزبون و همدم ندارم! بهش گفتم می خواهی به
همسرم بگم روزها بیاد پیش شما !؟ و او صمیمانه تشکر کرد.
نمی دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که
در شب عروسی برادر ناتنی ام ( علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش ) بودم که
شنیدم دکتر شهید شده است. بی اختیار زدم زیر گریه .. و یواشکی به همسرم
گفتم: من حالم خوب نیست یک جور به مامانم ندا بده تا ازمجلس به خونه بروم .
از باشگاه زدم بیرون.
در
یکی از خیابان های جیحون جنوبی برو بچه های بسیج و کمیته که راه را برای
بازبینی مسدود کرده بودند وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آن ها را
متورم و قرمز دیدند.از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی
دلیل رفتار غیر طبیعی آنها را پرسیدم، گفتند به خاطر شهادت دکتر چمران
است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم .گفتم : امضای دکتر رو می
شناسید !؟ و سپس از داشبورد ماشین ام کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون
دادم. نمی دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه ام کردند.(مشرق)
همسر فرمانده لشگر؟
آن شب نان
نداشتیم. قرار شد که آقا مهدی، عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد؛ چرا که
شب در خانه ی ما با رزمندگان جلسه داشت. به هر حال آن شب دیر آمد و نان
هم نیاورد.
ظاهراً به بچه های تدارکات لشگر گفته بود که آن ها با خود
نان بیاورند. وقتی او به خانه آمد، روی دستش پنج شش قرص نان بود. هنوز حرف
نزده، رو کرد و به من و گفت: این نان ها مال رزمنده هاست.
به شوخی به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام!
او خندید. من آن شب، نان خرده های شب قبل را خوردم.
منبع
برگرفته از کتاب افلاکیان زمین(۷) ، جلد،محمد حسین عباسی ولدی، نشر شاهد.