شکواییه شکر!
تنها، در خرابه ای در حال خوردن تکه نانی سفت و سخت بود! با تعجب کمی به او نزدیکتر شد و می شنید که او زیر لب کلاً مشغول به شکرگزاری است مرد بیننده از روی کنجکاوی به آن بنده خدا گفت: علت این شکرگزاری زیاد شما چیست؟ آخر مگر این تکه نان خالی، آن هم از نوع بیات شده اش! اینقدر شکرگزاری لازم دارد!؟ مرد با نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به او گفت: برادر؛ خدا خودش میداند که این شکر کردن من از صد سخن کفر آمیز هم بدتر است!!
خدا را شکر که جنگی در جنوب کشور شکل گرفت تا لااقل به این بهانه بسیج های دانشجویی و اخیراً بسیج های دانش آموزی با آن مدیریت عالی! برنامه راهیان نوری برگزار کنند. بالاخره از بیکاری که بهتر است. می نشینیم از اول سال برنامه ریزی میکنیم برای اردوی جنوب آخر سال، بعد هم که اردو تمام شد. شروع میکنیم به تحلیل اردو و برنامه ریزیِ اردویِ سال بعد و رفع بدهکاریها و گرفتاریهای پیش آمده از اردوی سال قبل!
به راستی اگر این افراد شهید نمی شدند ما چه کار فرهنگی ای برای انجام دادن داشتیم؟ یا اصلاً چه طور وقت خود را در این جمع های دانشجویی سپری میکردیم؟ اکنون که وضعیت جبهه ی خودی را میبینم، یقین میکنم که شهدا هنوز زنده اند و ناظر بر اعمال و فعالیت های ما هستند! و واقعاً علت آن را میفهمم که چرا شهدا احساس خطر کردند و خودشان مستقیم وارد معرکه ی جنگ و نبرد شده اند و مدیریت جبهه حزب الله را در دست گرفته اند!؟
بگذارید حرف بالاتری بزنیم. و درد را عمیقتر و بیشتر کنیم.
الحمدلله که امام حسین علیه السلام شهید شد! باید سجده شکر به جای آورد و از ته دل در سجده خواند: "اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک... الحمدلله علی عظیم رزیّتی..."راستی اگر امام حسین علیه السلام نبود ما چطور میخواستیم با اعمال و رفتار خود مردم را به راه دین دعوت کنیم. یا دیندارن را ثابت قدم نمائیم؟ خدایش رحمت کند که همه ی سخنانش مثل این سخنش حق بوده و حکایت از پشت پردهای مخفی و عمیق داشته است: ((این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته!))
مثل اینکه شهدا هم به تأسی از امام خود، سیدالشهدا مستقیم وارد میدان شدند تا مدیریت اسلام و انقلاب را برعهده بگیرند.
واقعاً آیا جا ندارد که ما نیز خدا را شکر کنیم که مثل مایی سربازان این جبهه هستند؟
بزرگواری در جلسه ای تبلیغی برای حاضران می گفت: در مظلومیت دین خدا همین بس که ما مبلغان آن هستیم! البته در اینجا باید گفت: که در مظلومیت حضرت آقا همین بس که افسرانش ما هستیم و سردارانش بعضیها! با این وضعیت خدا رحم کرد و اباعبدالله علیه السلام و شهدا را به این امت هدیه داد!
عَلی اَیُّ حالٍ خدا را شاکریم که جنگ را به ما هدیه داد و از شهدا هم سپاسگذاریم که با وجود اینکه در راه این انقلاب جان دادند، هنوز هم انقلاب را رها نکردند و اداره آن را متقبل شدند!
یادم رفت که از یک جهت دیگر نیز باید خدا را شکر کرد و آن اینکه؛ معمولا افراد با تقید کمتر علاوه بر سفر سیاحتی به مشهد!، به دوبی، امارات، استرالیا و... سفر می کنند و ما حزب اللهی ها جایی اختصاصی برای سیاحت نداشتیم. الحمدلله که بساط ما هم کامل شد و خدا مناطق جنوب را برای ما آماده کرد تا بتوانیم هر ساله در قالب اردوهای راهیان نور و یا هر چیز دیگر، یک سفر سیاحتی به جنوب کشور داشته باشیم. البته باید نوید این خبر را نیز داد که احتمالاً به زودی مناطق جنگی غرب کشور هم به این مکانهای سیاحتی برای دوستان حزب اللهی اضافه خواهدشد.
اما کمی هم از حقیقت این جنوب رفتنمان سخن بگوییم. یحتمل واژه هایی چون کفترباز یا رفیق باز و امثالهم را شنیده اید. امروز میخواهم البته با اجازه فرهنگستان ادب و هنر یک واژه دیگر هم به هم خانواده های این کلمات اضافه کنیم، و آن، شهید بازی است!
بزرگان در تعریف زیارت میگویند: الزیاره، حضور الزائر عند المزور. یعنی شما در زیارت باید حضور کسی که به دیدنش رفتی را احساس کنی و خود را در برابر او حاضر ببینی؛ اقل این حضور اگر حضور حقیقی باشد این است که با آن مقام همرنگ شوی. یعنی رنگ و بوی او را بگیری، مثل او عمل کنی...
ما میرویم جنوب که فقط رفته باشیم! یعنی چون عرف شده که سالی یکبار برویم جنوب، میرویم که از این قافله ی رفتنی ها جا نمانیم.
حال، به کجا چنین شتابان؟ برای چه میرویم؟ میرویم که رفته باشیم یا میرویم که رنگ و بوی شهدا را بگیریم؟
واقعاً خودمان هم خوب نمیدانیم که چرا باید به جنوب رفت. البته به علت اجتهادی که ما در توجیه کردن مسائل گوناگون وجود دارد و هر کدام از ما در کنار رساله توضیح المسائل یک رساله توجیه المسائل نیز در دست دیگر داریم، قدرت شگرف، در توجیه و تبیین مبانی فلسفی رفتن به جنوب رفتن داریم!
اگر به جنوب می رویم که حال معنوی کسب کنیم مطمئناً اشتباه میکنیم. جنوب برای تأمین حال معنوی ما نیست! اگر جنوب میرویم که فقط برای مظلومیت ها و رشادتهای شهدا گریه کنیم، باز مثل اکثر اوقات راه به ناکجا آباد برده ایم. نه اینکه حال معنوی کسب کردن و یا گریه یِ بر شهدا مهم نباشد. نه؛ روی سخن بر سر آن است که هدف اصلی و نهایی این برنامه چیست؟
برای مثال اگر شما بخواهید از عدد یک تا عدد چهارده را بشمارید لاجرم عدد چهار و پنج را نیز می شمارید اما هدف نهایی شما عدد چهارده است نه این اعداد؛ اما در حقیقت در ضمن رسیدن به عدد چهارده این اعداد را نیز به ما خواهند داد. اما یادمان نرود که هدف اصلی چیز دیگری بود.جنوب رفتن یعنی تمرین ولایتمداری، به این معنا که ولایت، محور همه اعمال ما باشد. و جز برای رضای او کاری نکنیم.
فرق است بین ولایت پذیری و ولایت محوری؛ در ولایت پذیری شما از امر ولی خود تبعیت میکنی اما در ولایت محوری شما اراده ای جز اراده ی ولی نداری، و در این نکته آیاتی است که بازگو کردن آن را به اهلش واگذار میکنیم، فتأمل.
جنوب رفتن یعنی رنگ و بوی شهدا را گرفتن، یعنی در مقابل ظلم و ستم ایستادن، یعنی گرفتن حق مستضعفان و پابرهنگان تاریخ، جنوب رفتن یعنی با خدا معامله کردن که هر چه داری در راه او و در راه ولی او نثار کنی.
باور کنید که شهدا آنقدر که ما فکر میکنیم دوست داشتنی نبودند! اگر زندگی عملی آنها را ببینیم نمیدانم که باز هم شهدا این همه خواهان دارند یا نه؟
شهدا کسانی بودند که در مقابل ظلمها می ایستاند. حال این بی عدالتی می خواهد در جمع خودیها باشد یا غیر خودی. احتمالاً اگر شهدا زنده بودند با خیلی ها مشغول دعوا بودند حتی با ما!
اگر بعد از سفر جنوب این احساسها در ما پررنگتر نشد یا اصلاً به وجود نیامد، بدانیم که نام این سفر سیاحتی ما، که توأم با گریه نیز بود را شهیدبازی میگویند نه زیارت شهدا...
سلام خدا بر زائران حقیقی شهدا، ولایت محوران تاریخ بشریت.